کد خبر: ۷۱۲۷
۱۰ آبان ۱۴۰۲ - ۱۳:۰۹

جهادگران؛ سنگرسازان بی‌سنگر بودند

بسیاری از اهالی قدیمی محله جاهدشهر را جهادگران اول انقلاب هستند. آن‌ها با ساخت خاکریز، پل و پشتیبانی نیرو‌های رزمنده، حماسه بزرگی خلق کردند.

جهاد سازندگی، یکی از نهاد‌های انقلابی است که بعد‌از پیروزی انقلاب با هدف محرومیت‌زدایی از مناطق دورافتاده و محروم کشور آغاز به کار کرد. جهادگران درکنار افراد داوطلب و با استفاده‌از کمترین امکانات با مجاهدت و تلاش شبانه روزی کار می‌کردند تا بتوانند فقر و بدبختی را از چهره محرومان جامعه پاک کنند.

با شروع جنگ تحمیلی، آنان به کمک رزمندگان شتافته و با ساخت خاکریز، پل و پشتیبانی نیرو‌های رزمنده، چنان حماسه بزرگی خلق کردند که رهبر کبیر انقلاب، لقب «سنگرسازان بی‌سنگر» را به آنان داد. جهادگران بسیاری نیز بعد‌از جنگ به بازسازی و آبادانی خرابی‌های جنگ همت گماردند. در گفتگویی دوستانه با چند نفر از این جهادگران هم‌صحبت شدیم.

 

تشکیل تیپ مهندسی زرهی امام رضا (ع)

حسینعلی هراتی بیرم‌آباد متولدسال ۱۳۳۰ هستم. قبل‌از انقلاب به‌همراه برادرم شرکت ساختمانی داشتم. انقلاب که شد به‌دلیل علاقه به کار‌های عمرانی و آبادانی، خودم را به جهاد سازندگی معرفی کردم. با آغاز جنگ از مسئولان جهاد خواستم که به مناطق جنگی اعزام شوم، اما مسئولان جهاد، راضی به این کار نشدند و به‌عنوان مسئول تدارکات و پشتیبانی نیرو‌های جهادی خراسان منصوب شدم.

دفتر کاری ما در چهارراه بیسیم قرار داشت و وظیفه‌مان، جمع‌آوری کمک‌های مردمی، بسته‌بندی و ارسال این اقلام به جبهه‌های جنگ بود. ما همچنین تامین‌کننده نیروی متخصص جهادی برای جبهه‌ها بودیم و روز‌درمیان یک یا دو اتوبوس از جهادگران داوطلب و متخصص را به جبهه‌ها اعزام می‌کردیم.

در سال‌های اوج جنگ، از یک اتوبوس داوطلب جهادگری که به جبهه می‌رفت، نیمی از آنان مجروح شده یا به شهادت می‌رسیدند. گاهی حتی یک نیروی متخصص پیدا نمی‌شد و ما با کمبود نیروی جهادی و متخصص روبه‌رو می‌شدیم. نیرو‌های هر استان تقسیم شده و وظیفه تامین نیرو و تجهیزات برعهده مسئولان نظامی همان استان بود.

با بروز مشکل کمبود نیرو با جمعی از مسئولان جهادی در مشهد گفتگو کردیم و از آن‌ها خواستیم مراکز آموزشی در سراسر شهر‌های استان خراسان به مرکزیت جهاد مشهد ایجاد شود. من برای آشنایی بیشتر با این مراکز راهی قم و اصفهان شدم.

 

خاطرات سنگرسازان بی‌سنگر

 

تاسیس اولین مرکز آموزش رانندگی جهادسازندگی در مشهد

بعد‌از برگشتن از اصفهان، چند منطقه مشهد را برای تأسیس آموزشگاه آموزش جهادگران معرفی کردند که شرایط مناسب را نداشت. یک روز که درحال گشت‌زدن در اطراف مشهد بودم، زمینی چند‌هکتاری مربوط به اهالی یک روستای کوچک و چندخانواری دیدم.

به نظرم با اهدافمان مناسب آمد. با اهالی روستا صحبت کردم. آن‌ها ابتدا با این کار مخالف بودند، اما وقتی گفتم جهادسازندگی این زمین را برای ساخت مرکز آموزشی داوطلبان و جهادگران نیاز دارد، کدخدای ده رضایت داد و ما اولین مرکز آموزش جهادگران را در این زمین ساختیم.

داوطلبان در یک دوره آموزشی با فوت و فن رانندگی با کامیون، بولدوزرو... آشنا می‌شدند، بعد از آن نیز برای آنکه با محیط منطقه جنگی آشنا شوند، آن‌ها را به اردوگاهی که در حوالی چشمه گیلاس بود، می‌فرستادیم. در آنجا یگان‌های سپاه مستقر شده بودند که با راه‌اندازی یک مانور عملیاتی، منطقه‌ای شبیه منطقه جنگی ایجاد می‌کردند تا رانندگان با شرایط کار در میدان جنگ آشنا شوند.

بعد‌از ساخت اولین مرکز آموزش جهادگران، مراکز آموزشی دیگری نیز در خراسان ساخته شد که به تاسیس تیپ مهندسی رزمی امام رضا (ع) انجامید. این تیپ شامل سه‌گردان امام رضا (ع) که نواحی مرکزی و مشهد، گردان موسی بن جعفر (ع) نواحی جنوبی خراسان و گردان مهندسی رزمی امام جواد (ع) مناطق شمالی خراسان را تحت پوشش داشت، می‌شدبا تاسیس تیپ مهندسی رزمی توسط جهادگران خراسان، نیرو‌های استان خراسان موفق‌به فتح‌های بزرگی (فتح خرمشهر وحصر آبادان) شدند.

 

اگر حمایت‌های مردمی نبود...

در دوران جنگ، تمام امکانات دولت و مردم صرف اداره جنگ می‌شد. در این میان پشتیبانی‌های مردمی، نقش مهمی در تامین نیاز‌های رزمندگان داشت. زمان جنگ که در دفتر تامین نیرو وکمک‌های مردمی جهاد حضور داشتم، هر زمان که از مناطق جنگی به ما اعلام می‌شد رزمندگان لوازم و وسایل (مواد خوراکی، پتو، کنسرو و...) احتیاج دارند، ما اعلان عمومی می‌کردیم و مردم فوراً با جان و دل کمک می‌کردند.

گاهی این کمک‌های مردمی به‌قدری زیاد بود که مجبور به انبار‌کردن آن‌ها می‌شدیم. یادم است یک روز اعلام کردیم که رزمندگان احتیاج به گوشت دارند. مردم آن‌قدر گوسفند و بز آوردند که تبدیل به یک گله بزرگ شد. تعدادی از آن‌ها را کشتیم و گوشتشان را به مناطق جنگی فرستادیم، اما باز هم تعداد زیادی باقی مانده بود.

به‌ناچار چند نفر از برادران جهادی، داوطلب چوپانی از گوسفندان شدند و گوسفندان را در یکی از روستا‌های مشهد پرواربندی می‌کردند و هنگام نیاز از این گوسفندان استفاده می‌شد. مردم واقعا از نان و لباس خود می‌زدند و به جبهه کمک می‌کردند.

یک روز که در دفتر کارم نشسته بودم، پیرزنی با قدی خمیده که مرغی را در بغل گرفته بود، وارد شد و گفت: دیشب خواب تنها پسرم را که سرباز است، دیدم. توی خواب به من گفت: مادر چرا به رزمنده‌ها کمک نمی‌کنی؟ راستش را بخواهید من فقط یک پسر دارم که سرباز است.

یک چرخ ریسندگی دارم و همین مرغ. با خودم فکرکردم با درآمد چرخ ریسندگی هزینه زندگی‌ام تامین می‌شود. این مرغ را آوردم که برای رزمندگان بفرستید. همه بچه‌های جهادی با شنیدن این سخنان زار‌زار گریه می‌کردند. افراد زیادی مانند این پیرزن بودند که ماه‌ها با نان خالی زندگی می‌کردند و گوشتی را که با کوپن گرفته بودند، برای رزمنده‌ها می‌فرستادند. اگر حمایت‌های مردمی نبود واقعا جنگ سرنوشت دیگری پیدا می‌کرد.

 

خاطرات سنگرسازان بی‌سنگر

 

مغز رفیق شهیدم در دستانم بود

غلامرضا نظری از سال‌۱۳۶۲ به‌عنوان راننده بولدوزر در مناطق جنگی مختلف غرب و جنوب کشور حضور پیدا کرده و شهادت بسیاری از هم‌رزمانش را پیش چشم دیده است. چند روز قبل‌از شروع عملیات کربلای‌۵، برای ساخت خاکریز جدید به منطقه جنگی رفتیم. آنجا که رسیدیم، دشمن به‌شدت منطقه را گلوله‌باران می‌کرد.

به همین دلیل روی هر بولدوزر چهار‌پنج‌راننده به‌صورت نوبتی و شبانه‌روزی کار می‌کردند. هر راننده یک ساعت کار کرده و دوباره جایش را با دیگری عوض می‌کرد. در‌حال ساخت خاکریز بودیم که راننده قبل از من سوار بولدوزر شد. کنار خاکریز نشسته بودم تا نوبتم برسد. ناگهان متوجه شدم صدای بولدوزر قطع شد.

فهمیدم اتفاقی افتاده است. بالا رفتم و دیدم ظاهرا راننده سالم است، اما حرفی نمی‌زند. با کمک امدادگر او را پایین کشیدیم. سرش را با دستم گرفتم و روی زانو گذاشتم. بقیه راننده‌ها هم که موضوع را فهمیده بودند، جمع شدند. دکتر معالج با لبخند گفت: چیزی نیست، ضعف کرده؛ کمی استراحت کند خوب می‌شود.

با این حرف راننده‌ها دنبال کار خودشان رفتند. ناگهان احساس کردم به کف دستم ماده لزج و گرمی چسبیده است. آن چیز، مغز راننده بولدوزر بود. با ناراحتی به دکتر گفتم: مرد حسابی، این مغز راننده است! تو می‌گویی چیزی نیست، باید استراحت کند!

دکتر در‌حالی‌که سعی داشت من را آرام کند، گفت: همان اول فهمیدم که این راننده شهید شده است. تو می‌دانی از دیشب تا الان حداقل هشت‌راننده بولدوزر شهید شده و ما هنوز ده‌متر هم پیشروی نداشته‌ایم؟ اگر من، موضوع شهادت او را پیش راننده‌های دیگر می‌گفتم، روحیه‌شان را از دست می‌دادند. فرماندهان منتظر ساخت این خاکریز هستند. با شنیدن این حرف، کمی قانع شدم و به کمک دکتر، جنازه راننده بولدوزر را به سنگر بردیم.

 

اسارت به دست نیرو‌های خودی

در یکی از عملیات‌ها که مشغول کار روی بولدوزر بودم، چند‌صدمتری از دیگر افراد گروه جلوتر رفته و تقریبا به منطقه نفوذی دشمن رسیده بودم. عراقی‌ها که از جسارتم ناراحت شده بودند، با توپ و تانک و آر‌پی‌جی من را هدف قرار دادند. ناگهان یک گلوله توپ به بولدوزر برخورد کرد و من با شدت به بیرون و میان گل‌های اطراف افتادم.

چند‌دقیقه که گذشت و احوالم بهتر شد به‌طرف نیرو‌های خودی حرکت کردم. تمام لباس و سروصورتم گلی و در‌اثر موج انفجار، دهانم قفل شده بود. در همین لحظه، چند‌سرباز ایرانی که برای شناسایی آمده بودند، دستگیرم کردند. هرچه تلاش کردم که حرف بزنم نتوانستم. به مقر خودمان که رسیدیم، اجازه خواستم که سروصورتم را بشویم؛ اجازه دادند. صورتم که تمیز شد، یکی از بچه‌های جهاد که آنجا بود، من را شناخت. سربازان که متوجه شدند  ایرانی هستم، عذرخواهی کردند.

 

نجات معجزه‌آسا

رمضانعلی رفیعی، یکی دیگر از جهادگران دوران جنگ و سازندگی است که او نیز چند‌بار تا مرز شهادت پیش رفته، اما معجزه جانش را نجات داده است. اولین روزی که در‌حال اعزام به مناطق جنگی بودم، در نزدیکی‌های اهواز دچار دل‌درد شدیدی شدم تا جایی که مجبور به پیاده‌شدن در بین راه شدم.

به درمانگاه رفتم و بعد‌از خوردن چند قرص و کم‌شدن دل‌درد، با خودرو یکی از جهادگران به طرف مقصد حرکت کردیم. شب که به آنجا رسیدم، سراغ همکاران و هم‌سفرانم را گرفتم. سربازی من را به اطاق فرمانده برد. فرمانده با تعجب نگاه کرد وگفت: خودروی هم‌سفرانت توسط هواپیما‌های جنگی عراق مورد اصابت گلوله قرار گرفت و همه سرنشینان آن به شهادت رسیدند. تو هم اگر با آن‌ها بودی، الان شهید شده بودی. نماز شکر خواندم و از اینکه زنده مانده‌ام تا خدمت کنم، از خدا تشکر کردم.

 

خاطرات سنگرسازان بی‌سنگر

 

ساخت پل متحرک روی اروند

سخت‌ترین عملیات جهادگران در نزدیکی رودخانه‌های مرزی بود. این رودخانه‌ها به‌عنوان موانع طبیعی، مانع‌از حرکت نیرو‌های ما برای پیشروی می‌شدند. نیرو‌های عراقی نیز به‌شدت از زمین و هوا اطراف رودخانه‌ها را کنترل و بمباران می‌کردند. برای زدن خاکریز تا نزدیکی اروند رفته بودیم.

بمباران هوایی هر روز ادامه داشت. کار تعطیل شده بود و بچه‌ها جرئت بیرون‌آمدن نداشتند. برای برطرف‌کردن این مشکل به‌همراه چند نفر از دوستان به شناسایی منطقه رفتیم و متوجه شدیم که می‌توان  با نصب یک صفحه متحرک (نقاله) وسایل را جابه‌جا کرد و از رودخانه گذشت. بچه‌ها بلافاصله با سیم بکسل و استفاده از چرخ‌های یک تراکتور، پلی متحرک ساخته و روی رودخانه انداختند و بدون اینکه خودشان دیده شوند، وسایل را روی نقاله چیده و به آن طرف رودخانه انتقال دادند.   

 

سنگ و بمب درهم آمیخته بود

سید‌محمد حسینی، یکی دیگر از جهادگران سال‌های دفاع مقدس است. او نیز در اوج سال‌های جنگ به‌عنوان یک جهادگر مهندس راه‌سازی در ساخت جاده‌های نظامی حضور فعالی داشته است. در یکی از عملیات‌ها که قرار بود جاده‌ای از سومار به مهران بکشیم، هواپیما‌ها و توپخانه عراقی بدون وقفه مسیر را بمباران می‌کردند.

گاهی نیز تعدادی از بمب‌هایی که می‌ریختند، عمل نمی‌کرد و با سنگ‌های کنار جاده مخلوط می‌شد. یک روز که من و تعدادی از بچه‌های جهاد مشغول ریختن سنگ در کامیون بودیم، یکی از فرماندهان که برای «خداقوتی» به دیدن ما آمده بود، ناگهان با صدای بلند گفت: پناه بگیرید، الان منفجر می‌شود! به او گفتیم‌: چی منفجر می‌شود؟

با نگرانی گفت: همانی که توی دستت است. گفتم: این که سنگ است نه بمب. فرمانده با فریاد گفت: خوب نگاه کن، بمب است نه سنگ! دقیق که نگاه کردم، دیدم راست می‌گوید بمب است. داخل کامیون را نگاه کردم، دیدم لابه‌لای سنگ‌ها پر از بمب‌های عمل‌نکرده است. انفجار یکی از این بمب‌ها باعث شهادت همه ما می‌شد. با احتیاط بمب‌ها را از میان سنگ‌ها جدا کردیم و شکر خدا برای کسی اتفاقی نیفتاد. این یکی از امداد‌های غیبی بود که من با چشمان خودم دیدم.

 

کمک به محرومان مرزنشین

علاوه‌بر جنگ، ۱۲ سال نیز در مناطق محروم و مرزی سیستان و بلوچستان خدمت کردم. زرآباد یکی از مناطق بسیار محرومی بود که مردم ساکن در آن از هیچ‌گونه امکانات اولیه زندگی برخوردار نبودند. زمانی که بچه‌های جهاد برای آبادانی این منطقه رفتند، اهالی دچار ترس و وحشت زیاد شدند.

جریان را که از اهالی پرسیدم، گفتند: در رژیم گذشته، هر‌وقت گروهی از‌طرف دولت به این منطقه می‌آمدند، نه‌تن‌ها کاری برای مردم انجام نمی‌دادند، که با آن‌ها مثل انسان‌های وحشی و بی‌فرهنگ رفتار می‌کردند. به همین دلیل، این مردم از دولت و حکومت دل خوشی ندارند.

بچه‌ها که متوجه موضوع شده بودند، بلافاصله شروع به کار کردند و در مدت چند ماه، برق، آب و جاده‌کشی منطقه را انجام دادند. روز‌های آخر که ما کارمان را تمام کردیم و قصد رفتن به منطقه محروم دیگری داشتیم، همه اهالی با گریه از ما می‌خواستند که مدتی دیگر پیش آن‌ها بمانیم.

پیرمرد قد‌خمیده‌ای که حکومت رضاشاه را به یاد داشت، می‌گفت: هر گروه حکومتی که به این منطقه آمد، برای سرکوب و غارت آمد و جواب مردم را با گلوله داد، تا‌آنجا‌که هنوز هم هرکس کلمه قزاق را می‌شنود، با لعن ونفرین از آن روز‌ها یاد می‌کند. شما تنها حکومتی‌هایی هستید که آبادانی و زندگی را به این مردم هدیه دادید، شما از پدر و مادر برای آن‌ها بهترید.


* این گزارش ۲۷ خرداد ۹۵ در شماره ۱۴۸ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44